فردا که مهر با رخ تابان و آذری
آهسته سر زند ز گریبان خاوری
زی بحر آسمان شود از ساحل افق
زرینه کشتی فلک اندر شناوری
عید آید و سرور بجوشد به سینه ها
دل ها شود ز غصه و رنج و الم بری
گردد فراخ ساحت جولان آرزو
باز ایستد ز کج روشی چرخ چمبری
آید به بزم عیش جوانان پاکدل
دلدار شیشه پیکر و مهروی چون پری
سیمین بران شوخ گهر دانه های دل
از یکدگر برند به آیین دلبری
باشد چو مار مست بر شاخ نسترن
گیسوی تاب خورده به بازوی مرمری
عاشق به نام عید ببوسد لب نگار
هر آفتاب حسن کند ذره پروری
لیکن طلوع عید من آن صبح آرزو
کاین سان غمم فزوده، به تلقین مفتری
باری به عیدگاه محبت ز روی لطف
آیا کند به حال من خسته داوری؟
کابل، عید قربان ١۳۳٥